سفارش تبلیغ
صبا ویژن
باران ناگهان ...

 

 

رضایت نامه را دستم میگیرم ونگاه میکنم

 خط به خطش را می خوانم

خط هارا که پایین می آیم

به جایی میرسم که شاید تمام بچه های جنوب رفتمان 

یا بهتر بگویم هرجنوب رفته ای آرزوی یک لحظه اش را دارد

وهمه مان سال پیش دل هایمان را میان خاک هایش جا گذاشتیم و آمدیم ...

که بی دل بازگشتیم ....

چشمانم روی "شلمچه _خرمشهر "می ماند

وبی آنکه بخواهم اشک توی چشمانم جمع میشود

ونمیتوانم ....

در را می بندم و تند گام برمیدارم ....

وصدایی توی گوشم میپیچد

صدای عهدمان است که تکرار میشود:

حالا تکلیفتان،مبارزه تان ،میدان جنگتان پشت میزهای مدرسه تان است ...

توی میدان جنگ که آدم گریه نمیکند ...

صدای خانم طالقانی میان آن همه گریه وسلام آخر به گوشم میرسد

گام هایم تند تر میشود

دررا که بازمیکنم باعجله میخواهم کلیپمان را ببینم

حالا بی تاب بی تاب شده ام ....

دوباره خاطرات همه تکرار میشوند ....

عارفه میگوید :

فقط یک بار برگردیم شلمچه فقط یه بار دیگه ....

ودیگر اشک هایم امانم نمیدهند ....

پ.ن :مهمان خوبی نبوده ایم .....

پ.ن :ازشنبه حال وهوای جنوب میپیچد توی مدرسه

وما بی دل های سوم نمیدانیم چه باید بکنیم ....

پ.ن :.....

(جنوب 93)


نوشته شده در جمعه 93/12/8ساعت 2:16 عصر توسط زهرا| نظر



      قالب ساز آنلاین