سفارش تبلیغ
صبا ویژن
باران ناگهان ...

دوباره خاطره ....دوباره دل تنگی

دوباره تکرار خاطره های دل تنگی....

باززیر آسمان خاطرات بارانی ...همین حوالی ...چتربه دست ...

توی کوچه پس کوچه های دفترم قدم زنان ...

روی ورق پاره های خاطرات ....راه میروم ...

دستم را به دیوار لحظه های زیبای این کوچه تکیه میدهم....

وازدیوارهای فروریخته لحظه های پرازاضطراب ونگرانی اش فرار میکنم ....

روی نیمکت سبز همیشگی خاطرات مینشینم

تا کمی باخاطرات خوب گدشته تازه شوم ...زندگی کنم ...

مینشینم وچشمانم را میبندم ...ولحظه به لحظه اش را تکرار میکنم ...

دلم میخواهد همین جا این کوچه دفتر خاطرات تمام شود ...

همین جا که هنوز میتوانم نفس بکشم ...زندگی کنم ...

دلم میخواهدبه بی راهه بزنم ...قصه دیگری برای خودم بسازم ...

نمیتوانم بمانم ....

میدوم وچشمانم را به دیوار نوشته های این کوچه میبندم ...

میدوم اما این کوچه بی انتها ...

نمیخواهم بمانم....

باید تمامش کنم این بن بست خاطره هارا ....

باران بی امان میبارد...

ومن نه توان ماندن دارم ....نه نای رفتن

تنها نگاهی به راه بی انتها ودردی که تمام وجودم را میگیرد ...

انگار بایداینجا بمانم وروزهای دل تنگی زیادی را توی همین خاطرات زندگی کنم ...

صفحه ورق نمیخورد ....ماندنی شده ام ...

من ماندم ویک بن بست بی انتها ....ودل تنگی ...

فقط کاش ورق بخورد این صفحه های دل تنگی ....

 

 

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 94/4/3ساعت 6:27 عصر توسط زهرا| نظر



      قالب ساز آنلاین