سفارش تبلیغ
صبا ویژن
باران ناگهان ...

 

به دهه آخر رسیدیم ....

واین سفره بابرکت دارد جمع میشود ...

این چندروزآخرهم که بگذرد

دوباره میرسیم به روزهای عادی زندگی ...

دوباره درهای جهنم باز میشود ....

شیطان ازغل وزجیر آزاد میشود ...

و.....

اما هنوز چندروزی فرصت داریم

برای ثواب جمع کردن ...

برای خدایی شدن ...

برای انس گرفتن با قرآن ...

برای فکرکردن ...

برای توبه کردن ...وپاک شدن ...

این سه شب اوج این ماه بابرکت را

کاش که بتوانیم لحظه به لحظه اش را قدر بدانیم

همین سه شب از هرچه دنیایی است دل بکنیم وآسمانی شویم....

توبه کنیم وپاک شویم ...

گریه کنیم وصاف شویم ...

کسی چه میداند ...

شاید تا ماه رمضان سال بعد نباشیم ...نباشم ....

اصلا تا همین امشب را هم نمیتوان بااطمینان گفت که هستم ومیتوانم درکش کنم ...

شب قدر اول گذشت ...

اما دوشب مانده .... دوشب قدر طلایی که تمام زندگیمان رقم میخورد ...

اگرقرار باشد کنکور قبول شوم ...

اینکه چه رتبه ای ...؟چه رشته ای ...؟

اگرقرار باشد دیگر باهم نباشیم ....

اگرقرارباشد نباشم ...

اگرقرار باشد سفرزیارتی قسمتمان شود ....

اگرقرار باشد که امام زمانمان ظهور کند

اگرقرار باشد که....

همه وهمه را این دوشب مینویسند وامضا میکنند ...

کاش بیشتر قدر بدانیم لحظات رقم خوردن یک ساله مان را ....

وبیشتر باورش کنیم ....

امشب باصدای بلند تری بگوییم 

بعلی ....بعلی ...بعلی .....

پ.ن:مهم نیست دیگر ....فقط بدان فراموشت نمیکنم ....

ومراقب مهربانی هایت باش....

پ.ن:امام علی را بیشتر باید بشناسیم ....بشناسم

پ.ن:شب قدر اول قسمت نشد جایی برویم

وهمراه با مراسم پخش شده ازحرم امام رضا (ع)احیاگرفتیم

آخ که چقدر دلم برایتان تنگ است آقای من ....

کاش یک سال توی صحن انقلابتان ...

روبه روی گنبد طلایی رنگ بنشینم وبعلی بن موسی بگویم ....

واین یکی از آرزوهای همیشگی دست نیافتنی ست آقای من ...

پ.ن:خیلی خیلی التماس دعا....

 

(همان آرزوی همیشگی دست نیافتنی آقا......)


نوشته شده در سه شنبه 94/4/16ساعت 7:15 عصر توسط زهرا| نظر

دوباره خاطره ....دوباره دل تنگی

دوباره تکرار خاطره های دل تنگی....

باززیر آسمان خاطرات بارانی ...همین حوالی ...چتربه دست ...

توی کوچه پس کوچه های دفترم قدم زنان ...

روی ورق پاره های خاطرات ....راه میروم ...

دستم را به دیوار لحظه های زیبای این کوچه تکیه میدهم....

وازدیوارهای فروریخته لحظه های پرازاضطراب ونگرانی اش فرار میکنم ....

روی نیمکت سبز همیشگی خاطرات مینشینم

تا کمی باخاطرات خوب گدشته تازه شوم ...زندگی کنم ...

مینشینم وچشمانم را میبندم ...ولحظه به لحظه اش را تکرار میکنم ...

دلم میخواهد همین جا این کوچه دفتر خاطرات تمام شود ...

همین جا که هنوز میتوانم نفس بکشم ...زندگی کنم ...

دلم میخواهدبه بی راهه بزنم ...قصه دیگری برای خودم بسازم ...

نمیتوانم بمانم ....

میدوم وچشمانم را به دیوار نوشته های این کوچه میبندم ...

میدوم اما این کوچه بی انتها ...

نمیخواهم بمانم....

باید تمامش کنم این بن بست خاطره هارا ....

باران بی امان میبارد...

ومن نه توان ماندن دارم ....نه نای رفتن

تنها نگاهی به راه بی انتها ودردی که تمام وجودم را میگیرد ...

انگار بایداینجا بمانم وروزهای دل تنگی زیادی را توی همین خاطرات زندگی کنم ...

صفحه ورق نمیخورد ....ماندنی شده ام ...

من ماندم ویک بن بست بی انتها ....ودل تنگی ...

فقط کاش ورق بخورد این صفحه های دل تنگی ....

 

 

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 94/4/3ساعت 6:27 عصر توسط زهرا| نظر

کودکی گمشده وناتوان شده ام بانو

میدانم خودخواه شده ام 

اصلا فقط دلم میخواهد ثانیه ها اینگونه تمام شود 

یک جای دوربایستم ونگاهت کنم 

یک جای خیلی دور

که هیچ کس مانع این نگاه های پرازهیاهوی چشمانم نشود....

هیچ کس نباشد

من باشم وتو 

ونگاه های دل تنگم....

ویک دنیاآرامش چشمانت ....

وثانیه ها بگذرند وبگذرند

میبینی بانو 

راه میروم ...حرف میزنم ....مینویسم ...

وتو انگارشده ای لحظه به لحظه زندگی ام 

باید هرلحظه تکرارت کنم تا آرام بگیرم

تا وقتی که نیستی تکرارت آرام کند این دل طوفان زده را

آهنگ گوش میکنم وتویی را که تصورمیکنم برای خودم ....

وبی تاب ترمیشوم ....

اینگونه به تمسخرنگاهم نکن بانو 

ببخش که بچگی میکنم 

ببخش که تنها مرهم این دل خسته نوشتن است ....

ببخش که هنوز بی احساس نشده ام ...

ببخش جان من 

کودکی گم شده ام که نمیداند باید به کجابرود 

هجوم اشک ها سد دیدن راه روبه رویم شده ...

کودکی گمشده که کسی نیست دستهای سرد وخسته ناتوانش را بگیردوآرامش کند

بیا بانو .....

بیا ویک بار دیگر آرام دل کودک گم شده ی ناتوانی باش ....

 


نوشته شده در دوشنبه 94/4/1ساعت 7:0 عصر توسط زهرا| نظر

بهار

بی حضور خنده تو

شبیه شعری ست

که شاعرش را گم کرده باشد ...

 

" مهدی یوسفی نژاد "

 

 هنوز هم لحظه به لحظه تکرار میشوی

نفس که میکشم ...

راه که میروم

لبخند که میزنم ....

تو تکرار میشوی ...

بانوی مهربان من ....

برایت یک مشت غزل آورده ام

تا باهمان لحن شاعرانه ات بخوانی ...

برایت ازآسمان وزمین حرف دارم ....

ازلحظه های نبودنت ....

ازآسمان بی رحم که اشکهایش روی سرم آوارمیشد...

واما مهربان بانو...

بازهم دل تنگی ...

وبازهم حرف هایی که ماند ...

 که بغض شد و ماند...

واین بارانی که این لحظه ها ...

بانوی مهربانم ....

دلم برایت تنگ شده ...

زیرباران.....دستهایم را که سوی آسمان می بردم ...

ودست های التماسم که خیس میشد ....

برایت دعا کردم بانو ....

بی اندازه ....

واین نگرانی که لحظه به لحظه تمام  وجودم را میگیرد ....

بی تابم کرده ....

ب .....ی .....ت.....ا.....ب .....

 

پ.ن :بی خبری آدم را بی تاب میکند ...

پ.ن :برایم دعا بخوان بانو...

پ.ن :هوای باران ....

ولحظه اذان اینجا همه چیزبرای استجابت دعا مهیاست

پ.ن :مشهد هم هوا بارانی است کنار آقایمان برایم دعاکن مهربان ...

 


نوشته شده در جمعه 93/12/29ساعت 2:3 عصر توسط زهرا| نظر

دلم میخواهد

دستای همدیگر را بگیریم

وآرام آرام توی کوچه های شهر قدم بزنیم

آرام وخواهرانه ...

آنقدر حرف بزنیم ومشغول شویم

که نفهمیم کجاییم وچند ساعت است که گرم باهم بودنیم

که حواسمان پرت شده

که ازتمام آدم ها فاصله گرفته ایم

وفقط خودمانیم ...

خودمان دونفر ...تنهایی

آنقدر بخندیم که صدای قهقهه دونفره مان

همه جارا پر کند ...

وبفهمیم باهم بودن چه نعمتی است ...

وباران بگیرد وباهم شعر بخوانیم زیر باران

آهنگ بخوانیم و قدم بزنیم

وکیف کنیم از خیس شدن ...

ازخواهرانه بودن .....

ازتنهایی های دونفره مان...

 

 

 


نوشته شده در جمعه 93/12/22ساعت 10:44 عصر توسط زهرا| نظر



      قالب ساز آنلاین